پدربزرگم حدود ۱۲ ساله که فوت کرده
چند وقت پیش خواب دیدم پدربزرگم تو بیمارستانه حالشم خوب نیس لباساشم خیلی کهنه و پاره پورهس رنگ و روشم سیاه و درکل خیلی حال داغون...
من کنارش بودم گفتم چیزی لازم داری برات بیارم؟دستمو گرفت گفت برام نون پنیر بیار.براش رفتم نون پنیر اوردم و دادم خورد
همینجای خوابم از خواب بیدار شدم
فرداش رفتم کلی نون و پنیر و سبزی و اینا خریدم چندتا سینی لقمه نون پنیر سبزی درست کردم بردم سرخاکش براش خیرات کردم
بخدا قسم راست میگم شبش دوباره اومد تو خوابم با کت و شلوار و سر و وضع خیلی مرتب و تمیز همش دستمو میگرفت محکم فشار میداد از ته دلش قربون صدقهم میرفت بوسم میکرد🥲
من این خوابم و حتی خیراتی که کردم رو برای کسی تعریف نکردم کلا
حدود یه هفته بعد از این خوابی که دیدم خونه ی مامانبزرگم جمع بودیم دخترخالم یهو گفت چند شب پیش خواب بابابزرگو دیدم هممون یه جا جمع بودیم و توی جمع بابابزرگ فقط به تو یه سکه کادو داد و خواست به منم بده که نداد🥲
که بعدش منم خوابمو تعریف کردم براشون...
خوابم واقعی ترین ارتباطی بود که با پدربزرگم گرفتم...
برای خودم جالب بود گفتم برای شماهم تعریفش کنم😬