2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یبار مادر جونم تعریف می‌کرد که بچه بود خونه ها خیلی از هم فاصله داشت و نزدیکای غروب رفت باغ خونه باباش اینا (بچه بود) اولای باغ بود که دید از دور صدا میاد،نشت از زیر درختا نگاه کرد،دید چندتا جن دپر آتیش بودن میرقصیدن.

اینم تند آمد خونه.میگفت موهاشون فرفری بود.

نمیخوره تکسا به فیسا :///( ゚ー゚)

سر یه جریاناتی من و دخترخالم دوتایی برای ۲ روز رفتیم سفر 

یکی از اقوام هم چون اونجا خونه داشت، خونه‌ش رو در اختیار ما گذاشت تا اونجا بمونیم

وقتی رسیدیم تا یکمم وسایل‌هامون رو جمع و جور کنیم ساعت شد ۱۱ شب

درهای خونه رو قفل کردیم و رفتیم اتاق مهمان دوتایی اونجا خوابیدیم

وقتی بیدار شدم حس کردم تو جام نیستم و انگار روی زمین سرد دراز کشیدم

یکم که هوشیارتر شدم فهمیدم واقعا تو جام نیستم و تو هال هستم

به این صورت که کف پاهام کامل چسبیده بود به در ورودی خونه و من روی زمین دراز کشیده بودم

وقتی سرم رو بلند کردم دیدم دخترخالمم اونجاست

به این شکل که من کف پاهام کامل به در ورودیِ خونه چسبیده بود و سَرم روی شکم دخترخالم بود

دقیقا به شکل یه صلیب دراز کشیده بودیم

هنوزم که هنوزه ما دوتا از اون اتفاق شوکه‌ایم

که چطور هر دومون از اتاق به هال اومدیم؟چرا به شکل صلیب جلوی در ورودی هال بودیم؟

ونگوگ تو یکی از نامه هاش به برادرش می‌نویسه:           《 انسان ها طوری با من برخورد می‌کردند انگار من قلبی ندارم.》  منم همینطور ونگوگ، منم همینطور.

شبیه فیلم ترسناکا هست

ترسناکترین اتفاق زندگیم بود تا یه مدت خیلی وحشت‌زده بودم و روم تاثیر گذاشته بود 


ونگوگ تو یکی از نامه هاش به برادرش می‌نویسه:           《 انسان ها طوری با من برخورد می‌کردند انگار من قلبی ندارم.》  منم همینطور ونگوگ، منم همینطور.

یا خدااا چطوری از ترس سکته نکردید

خیلی بد بود 

ما برای انجام کاری رفته بودیم اون شهر اما اونقدر ترسیدیم حتی صبر نکردیم کارمون رو انجام بدیم 

ساعت ۷ صبح بود حدودا برگشتیم 

اونقدر ترسیده بودیم دستای دوتامون می‌لرزید حتی نتونستیم رانندگی کنیم 

ونگوگ تو یکی از نامه هاش به برادرش می‌نویسه:           《 انسان ها طوری با من برخورد می‌کردند انگار من قلبی ندارم.》  منم همینطور ونگوگ، منم همینطور.

حالا تا به حال چیزی دیدی؟

نه هیچی 

تا قبل از اون اتفاق هرگز چیزی ندیده بودم بعد از اون اتفاق هم هیچی نشده تا حالا

بیشتر ترسم هم از این بود که فکر می‌کردم قراره یه چیزی ببینم ولی هیچ‌وقت هیچی نشد 


ونگوگ تو یکی از نامه هاش به برادرش می‌نویسه:           《 انسان ها طوری با من برخورد می‌کردند انگار من قلبی ندارم.》  منم همینطور ونگوگ، منم همینطور.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792