سرگرد امیر: به آرامی و با احتیاط جلو رفتیم. هر قدمی که برمیداشتیم، صدای نفسهامون رو کنترل میکردیم. نور کم و تاریکی اطراف باعث میشد که هر لحظه احساس خطر کنیم.
به آرامی به در ورودی رسیدیم. در نیمه باز بود و صدای خفیفی از داخل به گوش میرسید. دستم را به سمت در بردم و با احتیاط آن را هل دادم. در به آرامی باز شد و ما وارد اتاق شدیم.
داخل اتاق، چند نفر دور یک میز نشسته بودند و مشغول بحث بودند. چهرهی مظنون اصلی، یعنی «آرش»، بین آنها مشخص بود. او با یک تلفن در دستش صحبت میکرد و به نظر میرسید که در حال برنامهریزی برای یک اقدام بزرگ است.
مهرداد، یکی از اعضای تیم، به آرامی گفت:
ـ قربان، باید چیکار کنیم؟
سرگرد امیر: به آرامی گفتم:
ـ صبر کنید. باید ببینیم چه اطلاعاتی میتوانیم از این گفتگو به دست بیاوریم.
چند دقیقه گذشت و ما به دقت گوش میدادیم. آرش به وضوح در حال صحبت از یک حمله تروریستی بود که قرار بود در یک رویداد بزرگ برگزار شود. این اطلاعات بسیار حساس بود و ما نمیتوانستیم اجازه دهیم این حمله صورت بگیرد.
ناگهان، یکی از افراد دیگر در اتاق گفت:
ـ آرش، فکر نمیکنم این کار درست باشه. اگر پلیس به ما برسد، همه چیز تمام است!
آرش با صدای بلندی پاسخ داد:
ـ نگران نباش! هیچ کس نمیتواند ما را پیدا کند. ما همه چیز را تحت کنترل داریم!
این جمله کافی بود تا من بفهمم که زمان عمل رسیده است. با اشاره دست به بچهها گفتم که آماده شوند.
سرگرد امیر: با صدای محکم گفتم:
ـ حالا!
به سرعت وارد اتاق شدیم و اسلحههایمان را به سمت آنها گرفتیم.
ـ دستها بالا! هیچ حرکتی نکنید!
همهی افراد حاضر در اتاق شوکه شدند و آرش با چهرهای عصبانی به ما نگاه کرد.
آرش: چه کار میکنید؟ شما حق ندارید اینجا باشید!
سرگرد امیر: با جدیت پاسخ دادم:
ـ ما نمایندگان قانون هستیم و شما تحت تعقیب هستید! هر حرکتی کنید، عواقب بدی خواهد داشت.
در همین لحظه، یکی از افراد آرش سعی کرد به سمت من شلیک کند، اما من سریعتر عمل کردم و او را زمین زدم. بقیهی اعضای تیم هم به سرعت وارد عمل شدند و بقیهی افراد را کنترل کردند.
آرش: با عصبانیت فریاد زد:
ـ شما نمیتوانید ما را متوقف کنید!
سرگرد امیر: با آرامش گفتم:
ـ ما اینجا هستیم تا این نقشه را متوقف کنیم. تو و گروهت هیچوقت نمیتوانید به هدفهاتون برسید!
در همین حین، صدای آژیر پلیس از دور شنیده میشد. ما زمان زیادی نداشتیم و باید سریعتر اقدام میکردیم.
سرگرد امیر: به بچهها گفتم:
ـ بچهها، دستبندها رو بیارید! باید همه رو دستگیر کنیم.
با همکاری تیم، همهی افراد حاضر در اتاق را دستگیر کردیم و آرش را هم به زمین انداختیم.
آرش: با ناامیدی گفت:
ـ شما نمیدانید که چه بلایی سر خودتون آوردید!
سرگرد امیر: با قاطعیت پاسخ دادم:
ـ ما فقط وظیفهمون رو انجام میدیم. حالا بیاید بیرون!
ما به آرامی از ساختمان خارج شدیم و پلیسهای بیشتری به محل رسیدند. عملیات موفقیتآمیز بود و ما توانسته بودیم یک تهدید بزرگ را خنثی کنیم.
وقتی به ماشین رسیدیم، همهچیز را مرور کردم و مطمئن شدم که هیچ چیزی از قلم نیفتاده است.
سرگرد امیر: با لبخند گفتم:
ـ کار خوبی انجام دادید بچهها! امروز یک روز مهم برای ما بود.
همهی اعضای تیم با خوشحالی سر تکان دادند و احساس رضایت کردند.
اما در دل من، هنوز نگرانیهایی وجود داشت. این تنها شروع مشکلات بود و ما باید آماده باشیم برای هر چیزی که ممکن است در آینده پیش بیاید...