تو این زندگی انگیزه و امیدی ندارم که قراره خوشبخت بشم یا بخندم
ولی دیگه فکر کنم باید طلاق بگیرم
نمیتونم بدیهاشو ببخشم و بخاطر بچه هم که شده دیدنشو تحمل کنم
کاش میشد فقط یکم دوستش داشتم تا میتونستم یجوری کنارش سر کنم
اما اینقدر شناختمش که میدونم چقدر دروغگوعه . خیانتکاره . مکاره . شیاده . حیله گره
وقتی به اینجا رسیدم که دیگه کاملا میشناسمش
دیگه بخوامم نمیتونم بهش فرصت بدم
سر خودمو که دیگه نمیتونم گول بزنم
به مرحله ای از شناخت رسیدم که میتونم براحتی دروغاشو تشخیص بدم
اصلا دوست نداشتم مطلقه بشم
دوست نداشتم بچم بچه ی طلاق بشه
ولی انگاری چاره ی من فقط طلاقه....
با تقدیر و مصلحت خدا که نمیتونم بجنگم
خدا هم راضی نیست من اینجوری تو سیاهی و برزخ زندگی کنم
اینجوری حتی ده سال دیگه معلوم نیست زنده باشم با این همه حرص و کینه و ناراحتی و غم ....
شاید رفتنم اوج خوشبختی نباشه
ولی میدونم موندنم تباه شدنه خودمه و من ادمی نیستم که قربانی بشم و تحمل کنم و مثل بعضیا بسوزم و بسازم و دم نزنم . من سکته میکنم از حرص 🥺