من اصلاااا دوست نداشتم بچم بچه طلاق بشه
ولی انگاری باید جلو تقدیر سر خم کنم
چاره ای نیست
شدم یه زن افسرده ، بی حس و حال . بی انگیزه . بی حال . بی انرژی
چون حس قربانی بودن دارم
چون حس حروم شدن عمر و زندگیمو دارم
تو این زندگی هیچ انگیزه و امیدی ندارم
فکر کنم باید طلاق بگیرم
چون نمیتونم بدیهاشو ببخشم
اینقدر شناختمش که میدونم چقدر دروغگوعه . خیانتکاره . مکاره . شیاده . حیله گره
وقتی به اینجا رسیدم که اینارو میدونم
دیگه بخوامم نمیتونم بهش فرصت بدم
سر خودمو که دیگه نمیتونم گول بزنم
اصلا دوست نداشتم مطلقه بشم
دوست نداشتم بچم بچه ی طلاق بشه
ولی انگاری چاره ی من فقط طلاقه....
با تقدیر و مصلحت خدا که نمیتونم بجنگم
خدا هم راضی نیست من اینجوری تو سیاهی و برزخ زندگی کنم
اینجوری حتی ده سال دیگه معلوم نیست زنده باشم با این همه حرص و کینه و ناراحتی و غم ....
هر کی دلش خواست برام دعا کنه
چون تصمیمم با دلم نیست
تصمیمم از سر اجباره
از سر عقله
شاید رفتنم اوج خوشبختی نباشه
ولی میدونم موندنم تباه شدنه خودمه و من ادمی نیستم که قربانی بشم و تحمل کنم و مثل بعضیا بسوزم و بسازم و دم نزنم . من سکته میکنم از حرص 🥺
حتما مصلحت خدا هم در این بوده که همه جوره مهر این مرد رو از دلم برده
حتما خدا دیده که خودم هر بلایی سرم اورد بازم موندم
دیگه اخری مهرش رو از قلبم گرفت و بجاش حس رفتن رو بهم داد
تو تمام این دو سه سال اخیر فقط از خدا خواستم راهو نشونم بده
بعد از طلاق نمیدونم چی میشه
نمیدونم مجرد میمونم یا ازدواج میکنم
چون طلاق نمیگیرم که برم دوباره شوهر کنم
طلاق میگیرم چون باید از این ادم جدا بشم
بعدش دیگه من میمونم و تقدیرم
فقط میدونم بعد از طلاق
میخوام زندگی کنم
حداقل فقط پنج سال میخوام با خودم خلوت کنم
به خودم برسم
من نیاز دارم خودمو بازیابی کنم
میخوام بعد از طلاق مادری کنم واسه دخترم
یه مادر بدون حس حرص . افسردگی . اضطراب .
بقیه اشم پناه میبرم بخدا که هرچی تقدیرمه رقم بزنم