من ۱۰ ماهه عقد کردم و فعلا عروسی نگرفتیم وخونه بابام زندگی میکنیم مادرشوهرم خیلی کنترلگرله و باید همه چی طبق خواسته اون پیش بره اینکه الان منو همسرم کجا بریم با کی بریم و... حتی توقع داره منو همسرم ۲ تایی در حد یه کافه میریم بیرون ببریمش که ما قایمکی میریم و بهش نمیگیمو
ما کلا با پنهون کاری زندگی میکنیم تا نفهمه ما چیکار میکنیم کجامیریم چند وقت پیش مامان من به شدت مشکل داره زانوهاش جوری که یک سره میخوره زمین و عصا به دست راه میره ولی با این حال همه کاراش رو خودش میکنه و نمیخواد مزاحم کسی باشه مادرشوهرم ۱ونیم ماه پیش خورد زمین و یکی از انگشتای دستش ترک جزئی برداشت من و همسرم بردیمش بیمارستان و تا نصفه شب کل کاراشو کردیم و وقتی برگشتیم همه چشما به من بود که من از این خانم پرستاری کنم من ۳ هفته ازش پرستاری کردم و فقط آخر هفته ها ۱ روز میومدم خونمون با اینکه ۲ تا دختر داره هیچ کدوم نیومدن مراقبت مامانشون میومدن مثل مهمون یه شام یا ناهار میخوردن و میرفتن عروس بزرکتر هم کلا با اینا قطع رابطه کرده هیچ نیومد یک سره مهمون میومد میرفت من باید هم خونه رو جمع میگردم هم پذیرایی میکردم هم عذا میپختم هم از این پراقبت میکردم حتی حموم هم نمیرفت اول به من میگفت ببرمش بعد شوهرش برد همشم تیکه مینداخت بهم سر این موضوع لباساشم ما عوض میکردیم من بعد از یک هفته که برگشتم خونمون پیش خانوادم تو جمع پیش دختراش و زنداداشاش گفته بود اون از عروس بزرگم اینم از عروس کوچیکم هیچ کدوم از من مراقبت نمیکنن شوهرمم خیلی ناراحت اومد گفت بیا ازش مراقبت کن معلوم نیست تو جمع چیا گفته بوده انقدر شوهرم بهم ریخته بود خلاصه یه شب که من طبق معمول اومدم خونه اینا ازش مراقبت کنم بشدت مریض بودم از اونجایی که اگه بری خونشون تا بقیه نشستن پاشی خداحاففظی کنی بری بهشون در حد چی برمیخوره منمم نمیتونستم ۴ .۵ ساعت بشینم رفتم بالا خوابیدم صبح بیام پیششون نگو فهمیده من شب اومدم یه قشقرقی به پا کرد به همسرم گفته بود حق نداره بیاد خونه من وقتی مارو تحویل نمیگیره پاشو نزاره اینجا و کلییییییی حرف دیگه فرداشم منو آدم حساب نمیکرد چند روز بعد دوران مریضیش تموم شد و رفت دکتر عکس اینا گرفت و گچ رو باز کردن ولی منم که عوض شدم و اصلا اون آدم قبلی نیستم متنفرم ازش و اصلا نمیخوام پامو بزارم خونشون ولی شوهرم خیلی هوای منو داره و دلش میشکنخ بخاطر اون هفته ای یک بار میرم ولی وقتی برمیگردم کلی با حس بد میام که انقدر مادرشوهر دورویی دارم تو رو یه جوره با من تا میتونه پیش شوهرم منو خراب میکنه😭😭😭😭😭 بگید چیکار کنم با این آدم خواهر شوهر کوچیکمم ۱۰ سال ازم بزرگ تره ازدواجم کرده ولی خیلی اذینم میکنه و عین مادرشوهرمه😭😭😭😭😭😭