من نزدیک سحر رسیدم و هنوز اذان نگفته بود
اروم اومدم بیدارش کردم و سریع قربونش برم چادرشو پوشید باهم رفتیم کله پزی
کلی باهم خوردیم و کلی نثار دکتر و عزوس هاش کرد و برگشتیم
گفتم شما برو خونه نگو من اومدم بعد من میام
خلاصه رفت و منم بعد از یکی دوساعت اومدم
دیدم مادر بزرگم خوابه و مادرم درحال کارهای چایی گذاشت و اینهاست
ماهم رفتیم کارهامونو کردیم اومدیم پیش مادرم با هم صبحانه بخوریم