چقدر من بدبختم ۱۴ سالگی شوهر کردم بعدش تا یازدهم به زور درس خوندم بعدش عروسی کردم دوازدهم هم خونه خوندم رفتم امتحان دادم به زور شبا میخوندم شوهرم میگفت فرهنگیان قبول بشی میریم شهر میمونیم بخدا شرایطم جوری نبود بخونم چون قالی میبافتیم با شوهرم اصلا درکم نمیکرد تا عصر میبافتم مجبورم میکرد بعدش کنکور دادم قبول نشدم شوهرم گفت که دیگه تمومه بخدا آخه من چیزی نخونه بودم بعدش حامله شدم به اصرار شوهرم و نتونستم درس بخونم الان بچم ۱۴ ماهشه و شوهرم نمیزاره درس بخونم خیلی حسرتش به دلم موند افسردگی گرفتم