ساعت ٩و۴۵دقیقه ٢١ابان
وقتی همه جاتاریک شد مرگ حس کردم شوهرم خودش انداخت روم ومحکم بغلم کرد هنوزم گریه م میگیره بهش فکرمیکنم.کامل منتظرمرگ بودم نفس اخرم کشیدم گفتم تموم شد.منتظربودم زیرم خالی بشه بیفتیم طبقه پایین.
لحظه تلخ بعدی وقتی بود که بدون کفش وبااسترس اومدیم داخل کوچه تموم شهر تاریک دود قرمز وخاک بود رو آسمون نفسم داشت بندمیومدازاینکه مادرم وداداشم وپدرم زنده هستن یا..هرچی زنگ میزدم نمیگرفت تا دوساعت.