من سال 91 ارشد یه شهر خیلی دور از محل زندگیم قبول شدم پش بند تموم شدن کارشناسیم ایقد من بچه درس خونی بودم(الکی مثلا..اصلا ربطی به افزایش ظرفیت دوران احمدی نژاد نداره ها اصلا مدیونید اینجور فکر کنید)خلاصه ما بعد از اعلام نتایج اصلا نمی دونستیم کجا هست این شهره... خوشحال و شاد خندان(چون روزانه قبول شدم )رفتم گفتم ماممممممممممممممممممممممممممممممممی من قبول شدم مامان هم خوشحال که مبارکه همین شهر خودمون دیگه من گفته نه عزیزم فلان جا قبول شدم اونم گفت کجا هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الا و بلا نمی زارم بریم اصلا اینجا کجا هست حلاصه براتون نمیگم که با چه مکافتاتی راضیشون کردم و چه اشکها من در راه علم اموزی نریختم ...پدر بزرگوارم اومد من و ثبت نام کرد و رفت من موندم و دنیای علم و دانش...روز اولی که رفتم دانشگاه سر کلاس کلی اظهار فضل کردم 3تا دختر بودیم 4تا پسر منم عین رادیو حرف میزدم و مهلت نمیدادم بقیه نفس بکشم.. استاده هم اخر ما رو چپ و راست کرد نشوندمون سر جامون ما هم دهنمون بستیم بعد از اتمام کلاس ما بچه های سال دوم دکتری کلاس داشتن ما هم در کلاس وایستاده بودیم دکتر ببینیم در این حد ندیده بودیم یکی از پسرای دکتری سمینار داشت و پروژکتور بالا نمیومد..منم عین گل هوم هوم پریدم وسط(یعنی نه سر پیاز بودم نه ته پیاز )گفتم من بلدم درستش کنم(الکیا از بس ادعا بودم)رفتم وسط کلاس قیس قیس یه صندلی و کشیدم که ببرم زیر پروژکتو ر که به سقف وصل بود که وسط اون همه ادم برم بالا درستش کنم(شرم بر من )یه همون هنگام یه اقای با فهم و شعور تر از من اومد گفت خانوم اجازه بدین کمکتون کنم...بعد صندلی که گذاشت زیر پرژکتور من اومدم لنگو بزارم بالا (باز هم شرم بر من)گفت ببخشید شما نمیخواد برید بالا من میرم شما هر کار گفتین من انجام میدم.. و این جا بود که ماجرای عاشقانه ما رقم خورد ....ادامه دارد