سلام،بچه ها میخوام داستان زندگیم رو واستون تعریف کنم،سعی میکنم دقیق و بدون کم و کاست بگم لطفا شماها هم اگه خواستید قضاوت یا انتقاد کنید لطفا رعایت ادب کنید،اگه راهنمایی هم میتونید کنید ممنون میشم
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
تو هیجده سالگی دانشگاه دولتی قبول شدم درسم خوب بود تقریبا ولی خ شیطون بودم،شهری ک قبول شده بودم با شهر خودمون فاصله اش زیاد بود و خ شهر مذهبی هم بود،خلاصه با اصرار رفتم تو دانشگاه اکثر دخترا چادری بودن من و چند تا از بچه ها ک تیپ معمولی داشتیم خ جلب توجه میکردیم خلاصه هر کی از جاش بلند میشد میخواست شماره بده دوست شه باهام،من خ اهل اینکارا نبودم درسم خ خوب بود تو دانشگاه همینم باعث شد ک ی پسره ک همشهریم هم بود درسشم خوب بود نظرش جلب شه این با بقیه واسم فرق میکرد چون هم درسش خوب بود هم شهرشون هم با خودم یکی بود خلاصه ی مدت بعنوان همکلاسی با هم رابطه درسی داشتیم من عاشق شخصیتش بودم خ کم حرف و سنگین و متشخص بنظرم میومد،کم کم رابطمون وارد فاز عاطفی شد گف ک ازت خوشم میاد منم ازش بدم نمیومد خلاصه تو اون سالا ک همکلاس بودیم تو شهر غریب با هم همیشه ارتباط تلفنی و چتی داشتیم تموم روزامون هم ب این امید میگذشت ک موقع رفتن ب خونه بشه و ما با هم بریم خونه آخه راه خونمون خ دور بود تو راه خ خوش میگذشت با هم میرفتیم میومدیم،تو این مدت بخاطرش چادری شدم چون میگف نمیخوام کسی نظرش بهت جلب شه خلاصه روزا خ خوبی بود من اصلا عاشق اون دوره از زندگیم هستم همه چی عالی بود
وقتی درسمون تموم شد توقع داشتم با خونوادش مطرح کنه ک نکرد گف نه الان موقعیتش نیس چون برادرش با دوست دخترش نامزد بود و کلی مشکل داشتن و تو مرحله شکایت بودن واسه مهریه،چند ماه گذشت ک متوجه شدم اصلا شاید ازدواجی در کار نباشه چون خونواده اینا خ بدبین شدن ب ازدواج از نوع دوستی یا میگف ما دیگه ی ضربه خوردیم چهارده تا بیشتر مهریه قبول نمیکنیم،تو این مدت هم منم خاستگار داشتم دو سه تایی ک رد میکردم از وقتی دانشگاه هم تموم شده بود خ تماسامون کم شده بود شاید در حد ی سلام صب بخیر و شب بخیر ولی منو خ وابسته خودش کرده بود همش گوشیم رو چک میکردم یا وقتی ی پیامی میداد ی حس خ قشنگی میومد سراغم الانم وقتی خ از اتفاقی خوشحال بشم انگار اون حس رو دارم تجربه میکنم،خلاصه حس کردم وابستگیم داره داغونم میکنه بهش گفتم حسمو گف شما دخترا همیشه همینطورید زود وابسته میشید گفتم من مثه بقیه نیستم اگه ب تو هم حسی دارم بدون این حس رو تو کاشتی تو قلبم خلاصه بعد کلی حرف گف اگه نارحتی ازدواج کن من موقعیت ازدواج ندارم حالا حالاها،تو این دوره تازه میرف سرکار با تشویق من
چند روز بعدش ی خاستگار واسه من اومد ک وضع مالی خ خوبی داشت ولی اصلا چهره پسره قشنگ نبود من باهاش حرف زدم زیاد خوشم نیومد اولش بعد متوجه شدم ک مادر پسره خ راضی نیس میگه قدش کوتاهه دختره آخه پسره خ بلند بود که اصلا قشنگ هم نبود آ پسره خ اصرار داشت ولی خدایی چهره بدی ندارم متوسط رو ب بالا هستم ولی نسبت ب آقا پسر خ بهتر بودم من ک دیدم پسره خ تمایل ب ازدواج داره با من حتی داره مادرش رو هم راضی میکنه و وضع مالی عالی داره خ پر درآمد بود دام راضی شده بود ب پسره تو صحبت ها ی چیزایی ک واسم مهم بود رو گفتم مثلا از دود بدم میاد حتی قلیون اونم گف سالی ی بار سیزده بدر میکشم،بابام خ راضی نبود ولی اصلا چیزی نمیگف ک راضی نیست آ ولی مادرم خ راضی بود خلاصه جواب بله دادیم با کلی ذوق اومدن خاستگاری روزی ک رفتیم آزمایش بهم خ خوش گذشت مشخص بود ک وضعشون خوبه منم وضع مالی و اینکه دوسم داشته باشه ملاک بود مادرشم اصلا ب روش نمیاورد تو مدت آزمایش و خرید ک از اول ناراضی بوده. بعد راضی شده