تو این چن ماه ک منو از جمعشون طرد کردن تا جای ک تونستم ظاهرمو بی تفاوت نشون دادم از اینکه من تنها شدم تو شهر غریب ،تا اینکه دیروز رفتن بیرون و زنگ زدن ب شوهرم ک شما هم بیاید ،شوهرمم گفت نمیایم و باور نکردن ک جایی دعوت شیم و نریم ،و چون بعد از چن ماه دعوت کردن و واقعا نرفتیم وقتی منو دیدن کلی گلایه کردن ک چرا ما زنگ زدیم کلی منتظرتون بودیم کلی غذا اضافه اومد نیومدین ،منم حرص دل چند ماهمو با این جمله ریختم ،گفتم شوهرم بخاطر من نیومد چون من از جمع شما خوشم نمیاد و دوس دارم بچم بیشتر با جمع خانواده خودم رفت و امد داشته باشه تا شماها ،نیازی نیس دیگه مارو جایی دعوت کنین
اصل مطلب رو بالا گفتم ولی این مدت چی شد رو اینجا میگم ک ی وقت نگید من چقدر بی ادبم و فلان و ...
شش ماه و نیم میگذره از زمانی ک با خاهرشوهرم قط رابطه کردم
هزار ترفند زد برای اینکه اذیتم کنه ک یکیش طرد شدن از کل خانواده شوهر بود ،دیگه دورهمی های هفتگیشون ،مهمونا،تولدا و... دعوتم نمیکردن با وجودی ک من با هیچکسی مشکل نداشتم و مشکلم بی احترامی ها و تحقیرای خاهرشوهرم بود ولی خب اونا قطعا پشت دختر خودشون در میان و هرگز قبول نمیکنن اون ی آدم رذل بود ک فقط میخاست منو تحقیر کنه و بی دلیل و همیشه سکوت میکردم و خوبی میکردم اون افسارپاره تر میشد توی این مدت ک بقیه منو طرد میکردن وقتی شوهرم میپرسید چرا مارو دعوت نکردین ،یا میگفتن ما فک کردیم شما خونه نیستید ،ما فک کردیم رفته خونه مادرش ،ما فک کردیم مهمون دارین ،ما فک کردیم ...درحالی ک قبلا همچین فکری نمیکردن و هرجا بودیم زنگ میزدن ک بیاید