اره حسودم اینکه میبینم دختر خالم داره خوشبخته
با اینکه دلم نمیخواد اینجوری فکر کنم ولی نمیتونم یه چیزی مثل خوره افتاده رو مغزم که چقدر زندگی خوبی داره چقد شوهرش خوبه خونه زندگی که داره مستقل شده
با اینکه وضع مالی باباش خوب نیست ولی شوهرش سه تا مغازه داره همه مناسبتا بیرونن و...
چرا من نباشم؟ چرا من باید همیشه حسرت خوشی بقیع رو بکشم؟