یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨
آقایون درخواست ندن! عمریه غلامشم .... عمریه باورمه... خونه امید من فقط خونه مادرمه.... ادخلوا یا زهرا سلام الله علیه ...دلم با نگات زنده میشه ....حواست به من هست همیشه....منو میشناسی مثل یه مادر... نمیشه تو باشی و تنها بمونم.... مگه میشه تو ناخوشی ها بمونم... میخوام تا نفس دارم همینجا بمونم
چقدر حسرت این متن و دارم .....آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده.......لایق وصل تو که من نیستم.......اِذن به یک لحظه نگاهم بده......بی کسم ای، شاه پناهم بده.....
تاریخ عضویتت اجازه نمیده باور کنم اگه تاپیکت سرکاریه همینقدر که همچین افکاری تو سرته یعنی خطرناکی
نوعی سکوت وجود دارد، برای زمانیکه شما به موضوع تسلط دارید ولی گویندهای نادان با ژستی دانشمندگونه پر حرفی میکند! و شما سخنگفتن را بی فایده میبینی! به ویژه که در هر سخن گفتن خطرخودنمایی، خودبرتربینی، فخرفروشی و اظهار فضل وجود دارد!فلذا به سر تکان دادنی بسنده میکنی و این روشِ شخصیتهای رشدیافته میباشد.