بزار مثل داستان بگم برات
رو تخت بیمارستان افتاده بود دستگاه وصل بودن بهش یکی روی سینش یکی یکم پایین تر و همینطور ادامه داشت
کارش شده بود دعا کردن که خدایا منو با فلانی امتحان نکن. خدایا. این من به این فرد وصله. یه وقت ازم نگیریش
اگه بگیریش دیگه بهت اعتقادی ندارم چون که وجود نداری و اگه داشتی. منو بدون اون نمیزاری
فرداش اون دیگه قلبش نمیزد و دیگه تو این دنیا نبود
یه دفعهانگار اعتقاد از بین رفت. و خب کم کم حرفای بقیه هم روم تاثیر گذاشت و من بی اعتقاد شدم