امروز وقتی تو ماشین بودم و داشتم از سر کار برمیگشتم پسرم زنگ زد گفت مامان گشنمه دلم یه غذای خوشمزه میخواد گفتم مامانی سیب زمینی تو یخچال داریم بزار تو مایکروویو گرم کن بخور رسیدم خونه دیدم خونه چقدر رطوبت داره و سرده همسرمم رو کاناپه خوابش برده با خط کش که تو دستش بود قرار بود اندازه پنجره رو متر بزنه پرده بخریم یه ماهه اومدیم هنوز نتونستیم خونه رو بچینیم رفتم تو اتاق لباسمو عوض کنم همین که چراغ اتاق رو روشن کردم دیدم آینه ی شمعدونم که واسه عروسیمون بود شکسته رفتم مانی رو بیدار کردم گفتم مامان تو شکوندی این اینه رو اصلا تو حال خودش نبود گفت قورمه سبزی میخوام گفتم مامانی جواب منو بده قورمه سبزیم برات درست میکنم یه دفعه دیدم شوهرم اومد با صدای بلند گفت بجای محبت کردنت به بچه رفتی بیدارش کردی که آینه رو کی شکونده اصلا میدونی رفته سرچ کرده تو اینترنت که چگونه می شود آشپزی کرد ببین چکار کردی با بچه که ازمون فاصله گرفته این گندم کبوترات زدن که یه قفس براشون نمیخری الانم پاشو برو بجای این حرفا یه دستی به سر و صورت بکش