خیلیا تا سن ۱۱ سالگی منو کردن زهرمارم
کودکیم نابود شد
نوجوانیم افسردگی گرفتم
چه حرفا و انگ ها و تهمت های زشتی که به مامانم نزدن
چه چیزایی که نگفتن
چندبار که ببین مامانو بابام خراب نکردن
الان قشنگ داره جبران میشه ها
میبینم با حسرت نگاه زندگیمون میکنن البته بابا مامانم خیلی سختی کشیدن
قشنگ میبینم که زندگیشون لبه تیغه میخوان طلاق بگیرن
باز هم ول نمیکنن ولی خب دیگه حرفاشون تاثیری نداره
یادمه که شبا میرفتم زیرپتو گریه میکردم
یادمه یه بار اینقدر ازم کار کشیدن که از کمر درد نمیتونستم سرپا وایسم فقط ۸ سالم بود
یادمه یه بار چنان کتکم زدن که نمیتونستم بشینم
الان ناراحتم براشون برای بچه هاشون
ولی خود کوچیک ترم نشسته یه گوشه داره لبخند میزنه