فرض کن یه روز معمولی از خونه میری بیرون به کارات برسی مثل همیشه ، یه ماشین میزنه بهت و تو بعدش هیچی نمیفهمی وقتی چشماتو باز میکنی تو بیمارستانی و پاهاتو حس نمیکنی بدنتو نمیتونی تکون بدی فقط زنده ای بعد اون اتفاق مغزت و احساست مثل قبله زندست و افکارت مثل الان دلش میخاد زندگی کنه هوارو بو بکشه راه بره آشپزی کنه مهمونی بره ورزش کنه ولی تو نمیتونی فقط میتونی از یه گوشه بشینی و حسرت بخوری که چرا موقعی که میتونستم نکردم
اینجاست که میفهمی زندگی چقدر قشنگ بوده چقدر راه رفتن هیجان انگیزه چقدر ورزش کردن رقصیدن آشپزی کردن درس خوندن حموم رفتن لذت بخشه چقدر زندگی پر از هیاهو بود و تو نفهمیدی و الان که فهمیدی دیگه نمیتونی لمسش کنی
پس اگه بدنت سالمه فکر نکن وظیفش بوده سالم باشه فکر نکن خب اینو که همه دارن نه خیلیا ندارند خیلیا تو حسرت همین لحظه ای هستن که تو توش قرار داری
زندگی خیلی قشنگه بیشتر به جزئیات دقت کن تو نیومدی تو این دنیا که پولدار بشی موفق بشی همسر بشی مادر بشی یا هرچی
فقط و فقط اومدی که زندگی رو لمس کنی پس این تجربه بکر رو از دستش نده