من پنج ساله ازدواج کردم تو کل این ۵ سال منو ب عنوان ی زن خوشبخت مثال میزدن تو فامیل شوهرم اینجوری بود که کمتر از بانو و دورت بگردم تو جمع ها نشنیدم ازش تمام پولا کارتا همه چی دست من بود اگه چیزی میخواستم به جا یدونه دوتا میخرید چندتا میخرید اگه پولشو داشت اینقدر لوسم میکرد گاهی خودم خسته میشدم پریود ک میشدم عین پروانه دورم میچرخید گاهی درد داشتم میشست کنارم گریه میکرد غذا درست میکرد خوراکی میخرید جایی میخواستیم بریم اول نظر من مهم بود کلا بدون نظر من هیچ اتفاقی نمی افتاد دوسال با خواهرش چون تو کار من دخالت کرده بود قهر کامل کرد با مامانش به محض اینکه میفهمید یک درصد داره حد و حدود و میگذرونه مهم وایمیساد جلوش