من و شوهرم به سختی بهم رسیدیم . بابام مخالفت کرد هزار تا بهانه الکی آورد. من تحت فشار روانی شدیدی بودم. کلی توهین و تحقیر شنیدم ک این پسره بی سواده خانوادش فلانن . آخرشم با خانوادم تقریبا رسیدم به قطع رابطه . اوایل آشناییمون پدرشوهرم راضی نبود از اونجا یه مدل استرس کشیدم . آخرش بهم رسیدیم . تمام چیزی ک من از دنیا میخواستم همین بود که یه زندگی آروم داشته باشیم . خداروشکر ک پای دلم وایستادم . خداروشکر ک الان کنارشم . شاید این ماجرا یه تلنگر از طرف خدا بود ک یادم نره چه روزایی رو گذروندم تا رسیدم به اینجا
بچه ها پدرشوهرم همین الان اومد گفت رفته دم خونه اون دختره باباشو تهدید کرده . اگه دوباره بخواد مزاحمتی ایجاد کنه کار ب جاهای بدی میرسه .
پدرشوهرم گفت خیالت راحت اگه بچه های من قدمی بخوان کج برن پاشونو میشکنم . هممون جمع بودیم اینو گفت دلم قرص شد . خدا هیچ خونه ای رو بی بزرگتر نکنه