میدونی کلان من از زندگی چی میخواستم یه خواسته های خیلی کوچیک که شاید همه فک کنن زیاده ولی کل زندگیم غصه همین ها رو خوردم
روز اول که ازدواج کردم زود ازدواج کردم بچه بودم اصلا عقل نداشتم نمیدونم چرا خانوادم قبول کردن خودم خواستم ازدواج کنم ، ولی چرا نگفتن زوده نمیخوایم دخترمون رو بدیم اولین خواستگارش تو سیزده سالگی
درس خواندن لیسانس گرفتم عروسی کردیم با هزار مشکلات ، بچه دار شدم برگشتم شهرمون شوهرم رفت سر کار همه چی عالی بود تا برا بچه دوم به مشکل خوردم ، بچم تنها بود هم بازی نداشت نابود شدم سر این مسئله سقط کردم مریض شدم سر پا شدم
تو این بین خونمون با مشکل رو به رو شد آپارتمان بود فروختیم اومدیم پایین شهر ، باز حالم بد شد تا روبه راه شدم دوباره سر پا کردم خودمو ، مشکلات تنهایی پسرم منو تا مرز جنون برد
الان رفتم سر یه کار نیمه وقت حالم داشت بهتر میشد دکتر میگه پسرت احتمالا آینده بچه دار نمیشه خدایا من فقط یه زندگی ساده میخواستم ازت من خیلی امیدوار بودم تا امیدم کردی