سلام
خیلی وقته اینجا نیومدم الانم اومدم درددل کنم.
باردارم و ماه هشتم هستم توی یه ساختمونیم با خانواده شوهرم، دقیقا دیوار به دیواریم. خیلی خیلی آدمای خوبی هستن، یعنی اگه بگم فرشته هستن دروغ نگفتم.
ولی بازم به خودم لعنت میفرستم کاش شوهرمو مجبور میکردم اینجارو بفروشه بریم ولی خب پدرش اجازه نمیده.
باردارم و ماه هشتم هستم، دو ماه پیش تخت و کمد بچه رو آوردن هنوز تختش نصب نشده،هربار به شوهرم میگم نصب کن میگه کوووو تا بچه بیاد؟
امشب شام خونه مادرشوهرم بودیم، یهو گریه ام گرفت مثلا خواستم به پدرشوهرم گلگی شوهرمو کنم گفتم باباجون دو ماهه فلانی تخت نصب نکرده خسته شدم اینقدر گفتم، بخدا کلی کارم مونده
یهو پدرشوهرم گفت حالا مگه چی شده؟ خب وقت نمیکنه بخاطر تخت گریه میکنی؟ گفتم نه بخاطر اینکه دو ماهه دارم میگم گفت خب دو ماه دیگم بگو صبح میره شب میاد خسته ست وقت نداره. گفتم پس کی قراره کارای خونه رو انجام بده؟اصلا چرا زن گرفته وقتی همیشه خسته ست!؟ یهو پدرشوهرم گفت دخترم هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر بی منطق باشی.
واقعا من بی منطقم؟
همش خودخوری میکنم از اونموقع میگم کاش اینجا نبودیم که بخوام گلگی کنم و اینجوری جوابمو بده