امروز پدرم و مادرم خونمون بودن ..و دوست قدیمیشون واسه یه امضا به پدرم زنگ زد.پدرم گفت بیاید من خونه دخترم هستم..دوستشون اومدن اول خیلی معمولی امضا هارو زدن وصحبت کردن..بعد چون دوست قدیمی بودن عکس های بچه هاشون رو بهم نشون دادن..ایشون تا عکس خواهرم رو دیدن زوم کردن ..وخیلی عجیب گفتن این دختر مریضه و حالش خوب نیست..ما خیلی تعجب کردیم..بعد مامانم گفتن یعنی چی..گفتن هیچی ولش کنید
بعد اصرار کردیم دوستشون گفتن دخترتون مشکل رحمی داره..از دل درد و کمر درد رنج میبر.خیلژ تعجب کردیم..بعد مامانم گفت واسه منم بگید یه سری دعا زیر لب گفت..مچ دست مامانم رو گرفت..و انگار با یکی حرف میزد..به مادرم گفت چه درد هایی داری
فکر کردیم دکتر چیزی هست..بعد روی برگه یه چیزایی مینوشت داشتیم گوش میکردیم یهو فهمیدیم داره با یکی صحبت میکنه و ازش مشورت میگیره..به شدت ترسیدیم...اما اون لحظه چیزی نگفتیم
باز باران با ترانه با گوهر های فراوان. می خورد بر بام خانه یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگل های گیلان کودکی ده ساله بودم نرم و نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو می پریدم از سر جو دور میگشتم ز خانه می شنیدم از پرنده از لب باد وزنده داستان های نهانی راز های زندگانی برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابر ها را تندر دیوانه غران مشت میزد ابر ها را جنگل از باد گریزان چرخ ها میزد چو دریا دانه های گرد باران پهن میگشتند هرجا بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا زندگانی خواه تیره خواه روشن هست زیبا هست زیبا هست زیبا
بعد مامانم گفت واسه این دخترم بگیر گفت اجازه ندارم چون شوهرش نیست..بعد اصرار کردم واسه من وپدرم گرفت..و واسه من رو خیلیییی واقعی گفت..و دوباره یه سری دعا روی کاغذ نوشت و با خودش و دوست خیالیش مشورت و صحبت میکرد..بیشتر انگار اون می گفت چی بنویس
بعدش گفت خونت دعا داشته باطل کردم😰😰خیلی میترسم..امشب با پسرم خونه تنهام..پسرم رفت اتاق لامپ و روشن کنه با ترس بدو بدو اومد پیشم گفت یه چیزی دیدم هر چی گفتم چی زد زیر گریه..میگم نکنه از خونه ام نرفته بیرون و مونده خدای نکرده.. میگم کاش مراعات مهمون بودنش رو نمیکردم وبیرونش میکردم