ببین بار اول پدرش منو دید از تو اداره یعدش برداشت پسرشو اورد خونمون بعدش شماره هامون رد و بدل شد دو ناه باهم حرف زدیم بعدش با کل خانوادش اومدن خواستگاری رسمی داداشم گف تاریخ تولد مهریه اونا گفتن صد و چهارده تا ولی در اون حین داداشم خیلی حرف ها به شوخی زد مثلا مسخره دادامادشونو کرد و یسری از این شوخی ها
بعد اونا رفتن ک رفتن من با بدبختی بعد یک ماه التماس پسر ک چی شده گف بخاطر مهریه دیگه خنوادم میگن نه خلاصه ما ادامه دادیم تا بعد دو سال ک دوباره اومدن اینسری داداشم قبول کرد اومد شناسنامه ها رو ببرن ازمایش بدین داداشم یهو گف شناسنامه رو نمیدم مگه برین برا من اسبو تفنگ بیارین بعدا گف اینو واسه این گفتم ک شنیدم باباش ناراضی بوده
اینا دیکه رفتن ک رفتن الانم حاظر نیستن بیان جلو ولی خودمون همچنان با هم در ارتباطیم