گاهی کسایی وارد زندگیت میشن
حرفایی بهت میزنن
وعده هایی بهت میدن
که قبل اون اصلا همچین حسی رو تجربه نکرده بودی
شب و روز با خودت خیال پردازی میکنی
زندگیمون فلان میشه
بچمون
عروسیمون
مسافرت میریم
و و و هزار و یک چیز دیگه
اما اینا تو ذهن تو مهم بوده
برای اونم بودها
نمیگم ن اصلا نبوده
اما نه به اندازه تو !
تو اونو شریک زندگیت میدونستی اما...آدم اشتباهیی بود
رد پاشم تو دلت میمونه
خود من اگر ده سال دیگه ازدواج کنم
یادم میمونه که اقا اولین بار چه کسی رو تو لباس عروس تصور کردم؟!
اما راهیی نداری
مجبوری تحمل کنی
مثل منی که امروز شد سه ماه تمام
دختری که دوسش دارم رفته
هررر کاری هم بگی کردم
اما...تهش هیچی
ساعت ۳ صبح هستش
آهنگایی که برا هم میفرستادیم رو گوش میدم
عکساش رو میبینم
ی دونه ویس ازش مونده
اونو ۵۰۰ بار پلی میکنم گوش میکنم
من میدونم
میدونم اونقدر که من دوسش دارم منو دوست نداشت
اما دله دیگه
نمیفهمه
خییییلی دوسش دارما
اما هیچ راهیی ندارم دیگه چون اون نخواست
حرفاش دروغ بود
حسش دروغ بود
همه چیزش دروغ بود
تو هم راهیی نداری
سعی کن با باشگاه
مسافرت
درس
کتاب
تو ذهنت کمرنگش کنی