منو خانوادم هفت ساعت از هم دیگه دوریم
شوهرم بخاطر کینه ای که مال سه سال پیشه نمیزاره برم خانواده مو ببینم شاید دلش بسوزه هر چند ماهی یه شب منو ببره
هفته پیش خانوادم اومدن خونمون شوهرم از قصد ساعت یازده و نیم شب میومد جوری هممون از گشنگی قش میکردیم در اصل عادت داریم نهایتا 9شام بخوریم این بکنار
منو شوهرم تو اتاق میخوابیدیم شوهرم اون چند شبی که اونا بودن اصلا نزدیکی نمیخواست که اینم مهم نیست
تو خونه منو بنده خدا صدا میکرد حتی اسمم نمیگفت
ولی با خانوادم میگفت میخندید با من جوری رفتار میکرد که انگار مثلا زنشو دوست نداره
با اینکه وقتی تنهاییم عشقمو نفسم و اینا صدام میکنه
رو در یخچال برگه چسبونده بود نوشته بود دوست دارم همسرم بعد وقتی زن داداشم داشت میخوند شوهرم اومد بهش گفت اینو من ننوشتم خودش نوشته 😐منم اینجوری مونده بودم و چیزی نگفتم جلو بقیه
هستید بقبشو بگم