دختری در قاب اشک آسمان
خیره بر دریا، دلش در بی امان
میخورد موجی ز دریا بر دلش
میرسد آهی ز سوز ساحلش
میچکد وز دیدگانش اشک آب
می نشیند بر دل خونین کباب
باز میپرسد ز خود: بهر چه ام؟
من پی بازی به این دنیا که ام؟
قاصدی از راه میرسد بهر جواب
میزند بر هم سکوت خواب آب
خسته از تکرار و دل پر درد و آه
مینهد پا بر حریم چشم ماه
میکند او تکرار این کهنه مثل
آمدیم اندر جهان بهر عمل
دخترک خسته از این تکرارها
عاجزانه میکند از باد اصرارها
باد میرقصد قاصدک گم میشود
دخترک این بار هم تنها میشود
خیره بر دریا و امواج پریش
مسیپارد گوش بر نجوای خویش
در سکوت دل، صدایی آشنا او میشنید:
نحن اقربُ الیه، من حبلِ الورید
در دلش گویی نوری مینشست
آشنایی در کنارش دردی شکست
زین سخن ها دل سبک میشود
زیر پاهایش دنیا نو میشود
با خودش عهدی میبنند که او
قطره ای باشد از این دریای هو