همیشه می گفتم الگومه،می گفتم خوبمو میخواد،هرجا هرکی پشتش حرف میزد در نبودش ازش دفاع میکردم بی مناسبت یا با مناسبت براش گل و کادو میخریدم
بعد اون چی؟سر چیزی که بحث سلامتیم در میون بود بهم دروغ گفت،همش با خودم فکر میکنم خدا چقد دوسم داشت که نذاشت از این بیشتر سلامتیم اسیب ببینه و زود متوجه همه چیز شدم
دیگه نمیتونم اون احترام و ارزش سابق رو قائل بشم براش
چرا ادما انقد ترسناک شدن؟
خدایی دلش بحالم نسوخت؟ندید۴ماه درد کشیدم؟گریها و افسردگیمو ندید؟
اون از دور قشنگه،از نزدیک خیلی خیلی ترسناکه
کاش میمردم ولی اون اینجوری تصویری که ازش ساختمو خراب نمیکرد.