جونم بگه براااااتوووووون
من خیلی اوایل ازدواجم تا همین چند وقت پیش حرص میخوردم ( از دست خانواده شوهر )
راستش اینکه از همون اول نامزدی ادم حسابت نکنن خیلی سخته و ادم دلش میشکنه
شاید از نظر بعضیا بی معنی باشه ولی از نظر من مهم بود بحث ارزش و اهمیته
یه نمونه کوچیکش ک تازه نامزد بودم ( یه روز زنگ زدم ب شوهرم حال و احوال کردیم عادت دارم میپرسم مامانت و ابجیت کجان ، گفت رفتن خونه زنداییم ناهار فسنجون درست کرده با مامان بزرگمو و اون دوتا زندایی هام رفتن ، و خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم . بحث غذا نیست بحث اینکه ک من تو اون جمع و جمع های دیگه زیادی بودم ) میتونست بگه دور هم جمع شدیم ناهار توام جزو خانوادمونی بیا 😉
تا الان ک یکسال گذشته هر بار منو زیر پا گذاشتن با کاراشون
دیدم هرچی من بیشتر چشامو میبندم رو این موضوع بدتر میشه؛
ک تصمیم گرفتم بی تفاوت باشم
چون دیدم هم با حرص خوردن راجبشون دارم جسم و روحمو نابود میکنم
اونا خوشن ولی من ناخوش باشم ...!
تا اینکه جدیدا دوباره با دوستام کانکت شدم دوباره دارم رفت و امد میکنم باهاشون و میبینم ک خیلی آروم ترم
خیلی حالم بهتره
یه نصحیت : هیچوقت به زور خودتونو جا نکنین تو دل کسی و تو جمع کسی
چون به راحتی میزارنتون کنار 🙂