توی این نقطه از زندگیم ذوقم واسه همه چیز مرده
دلم فقط بغل مامانمو میخواد که اونم بخاطر این دانشگاه لعنتی ازش محرومم💔
هم اعتمادم از بین رفته هم غرورم
از ادما بدم میاد
کاش میشد یمدت برم جایی که هیچکسو نبینم
درسارو دارم گند میزنم
توی دلتنگیام غرق شدم
خاطرات احمقانه ام مغزمو میجوان و بخاطر حماقتام اتیش میگیرم
همزمان که دلم میخواد اون نامرد عوضی خیانتکارو بکشم دلم میخواد دیگه هیچی ازش یادم نیاد که کمتر بابت اعتمادم قلبم بشکنه
دلم خونرو میخواد با همه چالشایی که داشتم
دلم دور دور رفتن با بابامو میخواد
دلم واسه تک تک جزئیات زندگیم تنگ شده
حالم از خوابگاه و دانشگاه به هم میخوره
حالم از رشتم به هم میخوره
از اینکه داستان رابطه مو همه میدونستن و اینقدر بد همه چیز نابود شد حالم بده
از اینکه تمرکز ندارم روی هیچی حالم بده
کاش میشد مرد 😩