نه هنوز
دیشب تولدم بود برام کیک خریده بودن
خواستن شادی کنن
من فقط تظاهر میکردم خوشحالم
ولی از درون خنثی بودم
چند وقت پیش پدرم عمل داشت من اینقدر بی خیال شدم که بیمارستان نرفتم
گفتم خدایا ، خدایی نکرده زبونم لال به مرگش راضی نیستم که بابای مهربونم سایه سرمه ولی یه جور انتقام حرفاشو بگیر...