فقط یه حرفی زدم...
اینا خونه خریده بودن بعد ماشینشونم برا خونه دادن
بخدا قسم انقد ذوق کرده بودم هرجا میرسیدم میفتم داداشم خونه خریده
خلاصه یه شب اونجا بودم مادرخانومش زنگ زد به زنداداشم گفت به مادرشوهرت بگو طلاهاشو بده منم میدم ماشین بخرین
حقیقتش خیلی بهم برخورد اخه به اون چه که برای طلاهای مامانم برنامه ریزی میکنه کهچیکار کنیم (قبلش مامانم دوبار طلاهاشو داد به برادرم و ازش نگرفت بخشید بهشون)
منم اومدم خونه اینو به بابام گفتم...میدونم کارم اشتباه بود ولی نمیدونستم قراره همچین بشه
بابامم زنگ زد به داداشم گفت به مادرزنت بگو برا ما تعیین تکلیف نکنه...سر همین داداشم هرچی دهنش درومد به بابام گفت
بعدم زنداداشم زنگ زد به من منو شست گذاشت کنار
بخدا اصلا نه توهین کردم بهش نه چیزی فقط سکوت کردم در برابر حرفاش
بعدش صداش درومد که تو فامیل زن و شوهر نشستن پشتم حرف زدن که بخوام بگم خودش اصلا یه تاپیک دیگه میشه