پدربزرگم
دامپزشک معروفیه توی استان
و اگر عشایر یا دامداری از همون زمان قدیم اومده پیشش و معاینه کرده دامش رو هزینه ای دریافت نکرده چون اوضاع مالیش خوب نبوده حتی هزینه کرایه ماشین رو داده تا اون فرد برگرده به محل زندگیش
من یه پنجشنبه بود ساعت شیش بعد از ظهر به پدربزرگم گفتم بریم سر مزار یکی از بستگان دلم تنگ شده
اونورتر از قبرستون یه شهر کوچیکه رفتیم اونجا و بهش گفتم بستنی بگیریم وقتی رفت توی بستنی فروشی اومد توی ماشین خندید گفت دختری که توی بستنی فروشی کار میکرده پدر مرحومش قبلاً دام ها رو میاورده پیش خودم الان فوت کرده و خودش و مادرش توی روستاهای نزدیک اینجا ساکنن گفته پول بستنی اصلا ازت نمیگیرم چون هیچ وقت از پدرم پول نگرفتی و ازم خواسته برم گاواشونو معاینه کنم🫠
وقتی رفتیم مادرش اومد درو باز کرد پدربزرگم معاینه کرد دارو توی ماشین داشت اونا رو بهشون داد شمارشو هم داد گفت هر وقت خواستین زنگ بزنید من میام
منم خیلی آروم ی گوشه حیاطشون نشسته بودم مادر دختره اومد بغلم کرد بوسم کرد روله روله میکرد بعد گفت قد پدربزرگتو بدون یه شهر از خوبیش تعریف میکنن🙂
هیچ وقت عشق از روی زبونش نمیوفته قربونش برم