بچها شوهر من چهارسال خواستگارم بود تا جواب مثبت دادیم اوایل خیلی محبت کلامی داشت و خب بخاطر چالشها و دعواهایی که داشتیم کم کم دور شدیم از هم ( تمااااام پنج سالی که باهم زندگی کردیم بخاطر دخالت های خواهراش و سادهبازیای خودم در حال دعوا و تنش بودیم )
خواهراش و مادرش با ازدواجمون مخالف بودن اینو بعدها فهمیدم و تو این سالها به اسم صمیمیت خونه ما رفت و امدشون زیاااد بود و منم سنم کم بود و به چشم خواهر میدیدمشون و از تمااام ریز و درشت زندگی ما خبر داشنن و از من میپرسیدن و من جواب میدادم و متاسفانه تا پاشونو از در خونه بیرون میذاشتن شروع میکردن مغز شوهرم و شستشو میدادن و تمام حرفام و علیه خودم استفاده میکردن
و میشد یه دعوای بزرگی بارها وسط دعواهامون خواهرشوهرم چون همسایمونه صدا میشنید میومد و میگفت طلاق بگیرید این زندگی بدرد نمیخوره....
منم خیلی احمق ساده بودم نمیفهمیدم دورم چه خبره بهشون از چشمام بیشتر اعتماد داشتم
شوهرم میگفت بهش میگفتن زنت دوستت نداره
شبا که دیر میای خونه از خونت صدا میاد ببین صدای چیه
( با تمااام این حرفا باز هم خواهراش براش عزیزن و باهاشون رفت و امد داره که من مشکلی ندارم)
مشکل من اینه
شوهری که محبت کلامی و لمسی داشت زیاد الان خییلی کم شده محبتاش باهاش صحبت کردم میگه من دوست ندارم ب زبون بیارم دوستت دارم
یا مثلا خیلی از کارهایی که انجام میده من اولویتش نیستم اول برا خواهراش و خانوادش تعریف میکنه میگه براشون یه سری اتفاقات و بعد برا من میگه یا اخرین نفر ب من میگه
یه مقدار خسیسه مثلا یه چیزی بخوام چندین بار باید،بهش بگم تا بخره ولی میخره
تا حالا چیزی از اموالش به اسمم نزده ولی یه سری از داراییاش از مجردیش ب اسم خواهرش بوده
از نظر جنسی تو تاپیکای قبلم گفتم اکی بود یه تایمی قرص ضدافسردگی مصرف کرد الانم نرماله ولی مثلا از هفتهای دوبار سه بار شده هفتهای یکبار
من سر تمااام این موارد باهاش دعوا کردم و بحث کردم یه سریاش بهتر شده یه سریاش تغییر نکرده منم بیخیال شدم
الان چندنفر از بعضی از موارد زندگیمون که خبر دارن میگن شوهرت دوستت نداره و تو داری عمرتو هدر میدی
بنظر شما هم دوستم نداره؟ واقعا دارم هدر میدم عمرمو؟