این اتفاق تو ده سالگی برام افتاد .ی بار نصفه شب از خواب بیدار شدم فقط چشمامو باز کرده بودم و دمر خوابیده بودم از تو اتاق صدای پچ پچ می اومد اولش فک کردم برادرمه که داره تو خواب حرف میزنه اما وقتی بهش نگاه کردم دیدم اون نیست (چراغ خواب همیشه تو اتاق منو داداشم روشن بود)بعدش با تصور اینکه حتما بابامامانم هستن که اومدن اتاقمون برگشتم پشتمو نگا کردم هیچکس تو اتاق نبود و صدا قطع شد !! دوباره دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سرم اما بعدش یکی خیلی اروووم پتو رو از رو پام برداشت !!..میخواستم حیغ بزنم بابامو صدا کنم اما نمیتونستم فکم قفل شده بود! بعدش دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم صبح شده بود به مامانمگفتم شب چ اتفاقی افتاد اما بهمگفت خیالاتی شدی!!!😕 از ترس بیهوش شده بودم ....
از نامه های شاملو به آیدا: آیدای نازنین و گرامی من! ....به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارم بر هم نهاده ای. می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هایی که روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.به آن چشم های درشت جان داری که همیشه، تا زنده ام، الهام بخش شعر و زندگی من خواهند بود. بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن ها بگو که چه قدر دوست شان دارم، بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم. ....به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم.به آن ها بگو که سرچشمه مستی و موفقیت من هستند. به آن ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد، بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه ی آن دو چشم بجوشد.به آن ها بگو !به شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم ها!و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده ی شادی و نیک بختی سرشار ببینم، همه ی جهان را صاحب شده ام.به آن ها بگو!احمد تو.با هزارها بوسه برای آن دوتا_و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:دوستت دارم...
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
منم دوبار این اتفاق برام افتاد...ک صدای ارومی کنار گوشم بشنومو دستم احساس سنگینی کنه
اما اینا بخاطر اینک وقتی ادم میخاد بخابه هوشیاریش میاد پایین تا خواب بره و تواون موقع هوشیاری پایین توهم هس و سنگینی هم بخاطر کمبود اکسیژن و هوشیاری پایینه
اخر یک روز خسته میشود از نیامدنش.مگر یک آدم چقدر میتواند نیاید