حدود ۸ سال باهم زندگی کردیم... همسرم خیلی اصیل خانواده دار و زیبا چه نفسش چه ظاهرش...
ولی تو این مدت هیچ تفاهمی باهم نداشتیم... عزت نفس خیلی پایینی داشت طوری که خودشو اصن دوست نداشت مادرشم همینطور بود نه عزت نفس داشت نه اعتماد به نفس... اصلن اهل روابط خانوادگی نبودن کلا خانواده خنثی بودن نه اهل تفریح و مسافرت نه دید و بازدید... البته بگما خودمم خیلی درون گراهستم الان مشکل من دید و بازدید نیست... چون خودمم ترجیح میدم تو زندگی خودم باشم و به هیچ عنوان اهل رفیق بازی نیستم حتی درخصوص همجنسای خودم... کلا گفتم که خانوادشون این تیپی بودن... پدرش خوش گذرون.. و مادرش بخاطر حرف مردم زندگیشو گذاشت پای شوهرش ... حدود ۴ ساله که جداشدیم و هنوزم عذاب وجدان دارم که چرا جداشدم... از روی شکم سیری جدا نشدیم کلا با هم بودیم ولی تنها روز به روز از هم فاصلمونو بدون اینکه بفهمیم زیاد کردیم دروغ نگفته باشم از سال سوم به بعد کلا طلاق عاطفی گرفته بودیم تو خونه باهم زندگی میکردیم ولی هرکدوم دنبال فعالیت شخصی خودمون بودیم نه خرید باهم میرفتیم نه هیچ کار مشترک دیگه ای... و چون علت ناراحتی هم نبودیم و اهل قهر و دعوا و... نبودیم یه واهمه ای داشتیم برای جدا شدن از این رابطه روتین... در واقع یجورایی هم خونه شده بودیم.. خلاصه کنم عذاب وجدان دارم میدونم ادامه اون رابطه سرانجامی نداشت ولی چون عامدانه کوچیکترین ناراحتی برام ایجاد نکرد یجورایی خودم رو ملامت میکنم که بعد مادرش چطور میخواد زندگیشو ادامه بده از نظر مالی مشکلی نداره گلبمشو میتونه از آب در بیاره... فکر دیگه ای که همش تو ذهنمه اینکه امیدوارم تو ازدواج بعدبش بتونه خودشو پیدا کنه و خوشبخت بشه ولی شک دارم چون اختلافات پدر و مادرش از بچگی تو وجودش نهادینه شده و با این افکار بزرگ شده... فوبیای ذهنی داره... تا خودشو از اون احساسات منفی تخلیه نکنه مطمنا تو هر رابطه ای بره میترسم مجدد شکست رو تجربه کنه... واقعا نمیدونم ادامه میدادم و خودمو وقفش میکردم یا تصمیمم درست بوده...از نظر روحی خیلی تو این مدت بهم ریختم یه هفته تقریبا اوکیم یه مدت بهم میریزم دارو هم آسنترا و هالوپریدول میخورم... فکر میکردم بعد طلاق جفتمون آزاد و رها میشیم اصلن فکر نمیکردم بعد جدایی این افکار مزاحم مدام تو ذهنم چرخ بزنن... ا