همیشه نقش پدر رو براشون بازی کردم
حمایت کردم پشتیبانی کردم
اصلا به خودم و نیازهای شخصی م اهمیت ندادم
یادمه سالی که کنکور داشتم اصلا جو خونه مناسب مطالعه کردن من نبود با هر سختی بود کنکور قبول شدم رشته شیمی
هیچ وقت مشقت های سالی که کنکور میدادم رو فراموش نمیکنم
یادمه یه روز هیشکی خونه نبود و مادرم رفته بود بیرون و گفت خونه رو جارو کن تا برمیگردم منم گفتم الان که خونه آرومه بشینم درس بخونم زمان از دستم در رفت
مادرم برگشت دید خونه نامرتب و کثیفه
قرآن رو طاقچه رو برداشت پرت کرد رو صورتم که انشالله بدبخت بشی
خیلی دلم شکست
کتاب هام رو بستم و رفتم خونه رو جارو کردم
آخه حتی کافر هم همچین نفرینی برای بچه ش نمیکنه
دوستام وقتی میگفتن ما حتی جوراب هامون رو مادرمون میشوره و میگه فقط درس بخون
من هیچ محبتی از مادرم نمیدیدم و فقط حسرت نیکشیدم
با هزار بدبختی لیسانس گرفتم. جزو شاگردای خوب دانشگاه بودم