
امیر.ک مردی بود از گرد راه رسیده و دلو معرفت از چاه تجربت نکشیده. یاران وی او را در طبق نشاندند و غبار راه از سر و روی ستردند و عرق خشک ناشده به ریاست یکی سازمان معلوم گردانیدند.
-گفت من این کار ندانم!
-گفتند غم نباشد که مشاوران بسیارند هر یک را در مقولهای ذوق تفحص و در زمینه ای علم و تخصص.
پس چنین اتفاق افتاد که کارمند دون پایهای را خطایی در نظر آمد. پس پرونده وی تکمیل بکردند و نزد آن امیر.ک فرستادند
آن امیر.ک گفت من تشخیص خطا ندانم و تخصیص جزا نتوانم.
آنگاه پرونده در پیش نهاد و مشاوران را کوتاه و بلند پیش خواند که چه بایدمان کرد؟
مشاوران به تفاریق پرونده آن مظنون به خطا را میرسیدند و نت برمیداشتند تا هفت روز. چون آفتاب روز هفتم برآمد، آن ۱+۱۲ نفر گرد هم آمدند و هر کس سخنی میگفت :
-او را رها باید کرد که هیچ خطا در او نباش.
-بعضی خطاها در او مشهود است و گوش وی بباید مالیدن.
-سخت پرتلاش و نیک اندیش است و او را پاداش درخور باید داد.
-اخراج باید کرد.
-به بورس خارج باید فرستاد و دلار داد.
-چند گاهی به چابهار رود یا آشخانه یا سراوان.
-پدرش را باید درآورد و پاچه شلوار او را پاره کرد.
-وام خانه باید داد.
-در اختیار کارگزینی باید گذاشت.
-....
آن امیر.ک این همه بشنید و با خود گفت شرط نباشد که نظر مشاوران را بعضی بگذارم و بعضی در کار آرم که اگر چنین کنم بعضی را به بعضی برتر نشانده باشم و لاجرم فتنه پدید آید و درگیری حاصل شود.
پس گفت:
تا آن کارمند را گوش بمالیدند و پاداش بدادند و به بورس فرستادند و به چابهار و آشخانه و سراوان تبعید بکردند و در اختیار کارگزینی بگذاشتند و پدرش درآوردند و پاچه شلوارش پاره کردند و وام خانه بدادند و از خدمت دولت اخراج بکردند.