من افسردگی شدید دارم و یبار وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یه خرگوش خیلی خیلی کوچولو دیدم
و وقتی دیدمش واقعا حس کردم دوسش دارم خریدمش
انقد کوچیک بود که شیر میخورد به زوربا قطره چکون بهش شیر میدادم
شبا ازترس اینکه. یهو توخواب غلت نزنم له نشه نمیزاشتم بغلم بخوابه
میزاشتمش تو یه کارتون کنار تختم دستمو اویزون میکردم تو دستم میخوابید
یکم که بزرگ تر شد انقد بهم وابسته. بود شبا ازتو کارتون میومد بیرون میومد تو گردنم میخوابید
منوسواس تمیزی دارم انقد دوسش داشتم چنبار رو لباسام و تختم جیش کرد میشستمشون وخب برا اینکه اذیت نشه و همش یه جا نباشه تو اتاقم ولش میکردم که بگرده چون بلد نبود کجا دسشویی کنه هرجا میتونست پشکل میکرد
دستکش میکردم دستم دونه دونه جمعشون میکردم
حتا روزای اولی که خیلب کوچیک بود با خودش میبردمش مدرسه
براش حوله واینا گرفته بودم مرتب هر روز میشستمش و با اتو خشکش میکردم
بعد وقتی دیگ بزرگ شد و نمیتونستم تو کارتون نگهش دارم داداش کوچیکمم خیلی بدش میومد و بابامم غر میزد تو حیاط نزدیک باغچه امون براش با چون خونه ساختم هفته اولی که میزاشتمش تو حیاط تا دم دمای صب پیشش میموندم که نترسه بعد کم کم عادتش دادم تنها بخوابه روزا ۳ ۴ ساعت میرفتم تو حیاط میاوردمش بیرون بازی کنه یادش داده بودم دسشویی کنه یجا حمومش میکردم مرتب
بخدا عین مادری که بچه داره دوسش داشتم ومراقبش بودم انقدی که داداش کوچیکم میگفت تو خرگوشتو بیشتر از من دوسداری. دیروز مامانم اینا یکی از اشنا هامون که تو روستاس بهشون مرغ زنده داده بود مامانم گذاشت تو باغچه
گربه به هوای مرغه اومدبود تپ حیاطمون انقد دور این مرغ تلاش کردبود بگیرتش بعد مامانم مرغه و گذاشته بود نزدیک لونه خرگوشم
گفتمش این با صدای زشتش خرگوشمو میترسونه قلبش میترکه گفت هیچیش نیست صبح چون دیر از خواب پا شدم نتونستم بهش سر بزنم یه سر اومدم پانسیون که مامانم زنگ زد گفت خرگوشت مرده منم خودم حالم بده انقد همیشه استرسشو داشتم و نگرانش بودم نکنه مریض بشه نکنه گربه اذیتش کنه قلبم درد میکنه وقتایی که اسمشو صدا میزدم میپرید میومد گردنمو لیس میزد یا وقتایی که یکاری میکرد اخم میکردم و میگفتم نکن اروم سرجاش وای میساد