من گاهی اوقات مامان و بابام از گذشته ها واسم میگن
یه سری تصمیم گرفتم که هر چی برام میگن و توی دفتر بنویسم تا از یادم نره...
🔴مثلا پدر بزرگ مادرم وقتی مجرد بوده رفته پا بوس آقا امام رضا
و ۶ ماه اون سفر طول کشیده..و اون زمان چون ماشین نبوده با قاطر رفتن و بین راه چند قاطر میمیره..و غذای اون چند ماه همش نون خشک و آب و خرما بوده
و آنقدر این سفر طولانی شده ک خانواده هاشون فکر کردن که فوت شدن...
🟠مامانم میگه وقتی مریض میشدم مادرش میبردتش درمانگاه که اون زمان ب درمانگاه میگفتن (صحیه) و همیشه میگه اون درخت نارنج توی حیاط یادمه... میگف تا وارد صحیه میشدیم حالم خوب میشد و همیشه مادرم میگفته انگار منتظر بودی ک بیارمت اینجا تا خوب بشی!
🟡مامانم میگه مادربزرگم خیلی دوستم داشته وقتی رادیو اومد پول داد ب شوهر حالم واسم رادیو خرید و همیشه صدای آهنگ های درخواستی توی خونمون ب گوش میرسید...میگه وقتی تی وی اومد هر هفته باید کلی راه میرفتیم تا خونه ی اون یکی خالم تا سریال مراد برقی رو ببینیم میگه یه پیرزن هم همسایمون بوده اونم باهامون میومده..گفت دیگه پدربزرگم تی وی خرید ...میگه یه خاله داشتم هر وقت میومده خونمون تی وی روشن بوده سریع چادرشو سرش میکرده و میگفته داره نگامون میکنه ..میگه هر چی بهش میگفتیم بابا تورو نمیبینه میگفته نه داره نگامون میکنه...
خلاصه که با شنیدن این داستان ها سر ذوق میام😍❤️🧡💛
اگر داستانی دارید تعریف کنید🤩💚🌹