۵ساله عقد کردم دو سه سال عروسی
تواین پنج سال انقددددر از خونواده شوهر کشیدم،انقدددر حرف زدن ناراحتم کردن دخالت کردن.خودشون از بقیه کمتر برام گذاشتن اونوقت صدبرابر بقیه توقع داشتن
تو یه ساختمونیم.هروقت میره شوهرم ده دیقه پایین،وقتی میاد ازین رو به اون رو شده
ب هرکاااری کار دارن.دخالت تا حد خیییلی زیادی
چرا خریدی چرا پوشیدی چرا خونه مادرزنت رفتی خونه ما نیومدی چرا زنت آرایش کرد چرا بچتو میبرین مادرزنت نگه داره
چرا خونه داییش عیادت میرین خونه داییت نمیرین.آخه لامصب دایی من صددفه از بعد عروسیم دعوتمون کرده ،ناخنمون زخم شده اومده عیادت،ما حتا خونه دایی شوهرمو ندیدیم تاحالا ک چه شکلیه
بعد اومدن از خونه داییم،سر یه صحبت خیلی کوچیک گف بهم ببند دهنتو.از اونجا فهمیدم ک باز پرش کردن
انقد فشار عصبی روم بود که ب هق هق بلند افتادم دست و پاهام سیخ شد تکون نتونستم بخورم هرچییی سعی کردم نفسم و ضربان قلبم رفت روهزار.نمیدونم پنیکه یا چیز دیگه
ولی دیگ نگاهش نکردم ازون شب و به گوه خوردن افتاده.
با مامانم درد دل کردم امشب.شامم برادرشوهرو خواهرشوهرم از شهر دیگ اومده بودن بعد سالی دعوت کردن مارو
گف برو رودررو صحبت کن تا تهش ما هستیم پشتت هروقتی که خواستی یه زنگ بزن تا بیام دنبالت
حق داره.میبینه بچش داره چجور جلوش پیر ومریض میشه
گف برو بگوچرا انقد دخالت میکنین من میفهمم ک میاد پایین و برمیگرده عوض میشه.چی میخواین از زندگیم
گف بگو بهشون اذیتتاتون ادامه دار باشه ولش میکنم میرم
گف اگه گفتن برو همون لحظه زنگ بزن ما دم دریم
ولی نگفتم
رفتم.