صدای مامان رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-سامان جان نمیخوای بیای تو؟
نگاهم به مامان افتاد.
چمدونم را همونجا گذاشتم و از پله ها رفتم بالا.دلم برای بوی مادرم...برای بغل کردنش تنگ شده بود.
انگار نه انگار که ۳۰ سالمه
انگار همون پسر بچه دوساله ام که مشتاقانه میخواد خودشو تو دل مادرش بندازه.
بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم بهترین آینده هم ارزش جدا شدن از خانوده ام را نداشت.ولی همین که میبینم برگشتم و خدارا شکر دوباره دور هم جمع ایم واسم جای شادی داره.
مادرم همیشه یک زن قوی بوده. دوست نداره غم دوری که کشیده را من حس کنم و چیزی به روی خودش نمیاره.
اروم و با یه لبخند ریزی بهم میگه خوش اومدی پسرم
صداش همیشه واسم آرام بخش بوده. هست.
منم محکم بغلش کردم و گفتم
- خدا را شکر که تو مامانمی
-و منم خدا را شکر میکنم که چنین زبونی داری
و هردومون زدیم زیر خنده
-خواهرات و پدرت تو خونه منتظرند و الانه که مهمونا برسند.
-آبجی سحر اومده؟؟؟؟
-بله
-آخ من فدای اون هانا کوچولوی خوشکلم بشم.
داشتم میرفتم تو اتاق که مامان گفت
-کجا تنبل خان؟چمدونا جا گذاشتی.فکر کردی بدون چمدون دای را میپذیره؟برگرد سوغاتی هارا بیار.
-چششششم . سوغاتی های اون فندق خانم که محفوظه.
اومدم داخل اتاق با پدرم و سحر و میلاد دامادمون یه دست و روبوسی و حال و احوال درست حسابی کردم.
-سحر جان پس هانا کو؟
-اینقدر چشم انتظار دایی را کشید آخر سر هم تو اتاقت خوابش برد
-داداش نیومده؟
-میرسن.زنگ زدم گفت تو راهیم.
چمدون هارا بردم داخل اتاق . هانا را دیدم که چقدر خوشکل خوابیده.چقدر نازه این دختر.دلم برای شیرین زبونیاش یه زره شده.عروسکشو از توی چمدون در آوردم و کنارش روی تخت گذاشتم تا بیدار که شد ببینه.
و سریع رفتم دوش گرفتم و لباس عوض کردم