یکبار بچه بودم فکر کنم کلاس سوم دبستان بودم بهمون یک درس تو دینی داده بودند معلم هم کل اون زنگ از شیطان و لعنت بهش صحبت میکرد که اگر لعنش کنی فرار میکنه و زخمی میشه و از این حرفا منم رسیدم خونه هیشکی نبود نشسته بودم پشت پرده تو خلوت خودم شیطان را لعن میکردم
به خداوندی خدا چنان بادی وزید مثل جت یکی پرده را پس زد که من از طاقچه پرت شدم کف سالن هیچ چیزی هم نبود
هیچ وقت این خاطره فراموش نمیکنم
حالا چی بود و چیشد و توهم بود یا واقعی بود نمیدونم
بعد از اون من دیگه آدم سابق نشدم تا سال ها یک بچه ترسو بودم که از تاریکی و تنهایی گریز داشتم