چند بار داییم بعد فوتش رفته بود توی خواب بقیه و تعریف کرده بود جاش خوبه
ولی ی شب خیلی بی قراری میکردم بعد فوتش و میترسیدم
ی فاتحه براش فرستادم همون لحظه خوابم برد یهو اومد به خوابم من نشسته بودم دم در غسالخانه قبرستون روستامون و از ترس میلرزیدم اومد دستمو گرفت به زبون محلی میگفت اینجا چکار میکنی روله خوهرزا بیا ببرمت پیش خودم
قبر خودش یه جای خواب بود کنار قبرش که خالیه در واقعیت یه جای خواب دیگه بهم گفت دستتو بده بهم نترس از هیچی تا هر وقت که دلت میخواد بخواب کسی بیدارت نمیکنه🙂💔
تا ساعت ۲ ظهر من بدون بیدار شدن خواب بودم