بدون اینکه از من نظر بخواد پسر دایی و زنشو گفته بود برا شام. حالا مامانشم تعجب کرده بود چون رفت و آمد زیادی با این خانواده ندارن. منم چیزی نگفتم. صب بلند شده میگه نظافت چی اومده براشون چایی بذار. حالا مدیر ساختمونه خودش. از صب یه سره دارم هم می پزم هم تمیزکاری میکنم با یه بچه یه سال و نیمه. ظهرم اومده میگه نهار بکش ببرم برا نظافت چیا.
منم شاغلم. بعد یه هفته امروز استراحتم بود. دیگه کلافه شده بودم غر زدم که چرا هیچ کمک نمیکنی. البته این عادتشه که برا مهمونیا هیچ کمکی نمیکنه اونم برگشت گفت یکی پرت کرده. بعدشم به بابام بد و بیراه گفت. عادت داره با هر دعوایی به خانواده بد و بیراه بگه. منم مهمونا که رفتن دیگه محلش ندادم. دوست دارم بشونمش سرجاش. دیگه جرات نکنه به خانواده حرفی بزنه. چیکار کنم به نظرتون؟