قضیه از این قراره خواهرم ۱۵ سالشه یه خواستگار داره ۲۷ سالشه خو  بعد اینا دوسه ماه پشت سر هم اومدن خواستگار ی  بابام گفت نه نمیدم دختر من کوچیکه حالا به من از ۱۰ سالگی میگفتن ترشیده خوب حالا بماند بعدش شوهر من با اون پسره یجورایی دوسته بعدش پسره به شوهرم گفته بود که بین منو خواهر زنت یه چیزایی هست  بخ من گفت شوهرم گفتم نه بابا خواهر من حرف نمیزنه با پسره از برگ گل پاکتره از خواهرم سوال پرسیدم  قسم خورد به جون دختر من که باهاش هیچ ارتباطی نداره ولی پسره رو دوست داره یه سری حرفا گفتم بهش بعد دوهفته پیش پسره به شوهرم گفته انتظار نداشتم بری به زنت بگی  هر چی به خواهرم گفته بودم  خودم شنیدم  دوهفته بزور خودمو نگه داشتم  باید بهش بگم فک نکنه خرم