چیست رمز خوشحالی؟ چرا پس شادی مثل ماهی از لای انگشتانم میلغزد، فرقی نمیکند چندبار از آب میگیرمش، بالاخره درمیرود از کفم.
امروز الکس عبارت تازهای یادم داد dead of thousands cuts
یعنی ۷زاران زخم کوچک داری که به تنهایی شاید کشنده نباشند و اصلا تو را به زحمت چندانی نیندازند، ولی روی هم که میفتند، تو را به راحتی زمین میزندد.
شاید علت این بدحالی هزاران دغدغه کوچک و بزرگ است که زندگی در این مرحله با خودش به همراه میآورد، شاید هم فقط یک زخم است، آیا قبل رفتن پدر هم آنقدر غمگین بودم؟
دیروز الکس با یک تکه نخ دور انگشت حلقهام را اندازه گرفت، احتمالا میخواهد برایم حلقهای بسازد و پروپوز دهد به زودی. این روزها وقتهایی که شهر من نیست افسردهحال ترم، انگار دنیای سبکبار تر و رنگیتر او مرا کمی به حال میآورد. شاید هم دوریاش را تاب ندارم برخلاف چیزی که از خودم تصویرسازی کردم. دخترِ عاشقنشوی چغر بی احساس!
راستی دو روز پیش برایش تولد گرفتم با تم هالوین، شب قبلش با هم بهم زدیم. البته یک سوتفاهم بود ولی هم من و هم او ترسیدیم ازینکه من آنقدر راحت میتوانم بگذرم. میدانم که ته ذهنم هنوز تقدیر هر رابطهای را درگذشتند از همدیگر میدانم. ازین باور خلاص میشوم؟
هزارتا برگه دارم برای تصحیح کردن، تعدادی از بچه ها درباره فیلسوف مسلمان و رشنالیست الکیندی نوشتهاند، بااینکه خیلی ارسطویی است اما کتابش را با یاد خدا آغاز کرده که خوب دیدنش خاطرات زیادی را زنده کرد.
از کانادا خوشم نمیآید دیگر، دلم میخواهد برگردم. میدانم که از ایران هم خوشم نخواهد آمد اگر بنا به زندکی درآن باشد، این بیوطنی خیلی آزاردهنده شده مخصوصا اینکه تشکیل خانواده با یک خارجی یک سری چیزها را به من تحمیل میکند و خواهد کرد.
اعتراف میکنم که زیباست، مخصوصا پاییز، هرچند سعی میکنم از نوامبر متنفر باشم چون پدر در نوامبر رفت، ولی با یار قدمزدن درین شهر تجربه دلپذیری است. نه به دلپذیری آنچه با شوهر سابقم در تهران داشتیم، رسم داشتیم پاییز که حسابی جاخوش کرد در دل طبیعت، برویم پارک ملت و عکس بگیریم و با گربهها بازی کنیم. دست تقدیر را میبینی؟ دو سال است که با الکس میرویم پارک ملت اینها و با سگها بازی میکنیم! این هم دارد میشود سنت!
من امتداد خودم را در تهران در اینجا با میم با الکس تنها با خانواده، غمگین و خوشحال میبینم، چیستی ما جز عادتهای مان؟ عادت کردهام به نبودنت پدر؟ آری؟ منِ بدون تو در جهان هیچوقت خوشحال نیست، عادت نبودنت دارد من را میخورد.
دیگر هیچ خوابت را نمیبینم و به طور فعال بهت فکر نمیکنم، از اول هم نمیتوانستم خارج از توانم بود. ولی یک جایی پس ذهنم نبودنت همیشه بوده و هست.
الکس میخواهد من را به رویایم برساند، مجبورم کرده روزی نیم ساعت تمرین نویسندگی کنم، دیروز شروع کردم به نوشتن راجع به یک نوجوان که تصادفی کشف میکند که هروقت کره کاغذی زمین را میچرخاند و چشمانش را میبندد و انگشت اشاره اش را محکم روی یک نقطه فشار میدهد، همواره یک نقطه است که زیر انگشتش ظاهر میشود.
تصادف وجود دارد؟ همه چیز تصادفی است؟ مهم اینست که حتی اگر همه چیز تصادفی باشد ما دنبال معنا درش میگردیم و آن را پیدا میکنیم. شاید این باشد فلسفه داستان من، هنوز نمیدانم باید بشینم بنویسم ببینم به کجا میرسد.
فارغالتحصیل شدم، جشن هم برایمان گرفتند، عروسی رفتم، سفر بودم، مهمانی رفتم، ولی باز برگشتم به این حال نامساعد و جهانی که سریع پر میشود از تنهایی و قفسه سینه ام فشارش میرود بالا و من احساس میکنم هیچوقت از چیزی واقعا لذت نمیبرم.
مردن همینطوری است لابد.
کاش زنده میشدم، مسیح من کجاست؟