من دانسجوی دندانپزشکیم و سوهرم دندانساز
دوره عقدم این یکب دو روز شوهرم منو اورد خونه پدرش
دانشگام که تموم سد قرار شد منتظر خواهرشوهذم بمونم برگردیم باهم خواهرشوهرم کشاورزی میخونه دانشگاش نیم ساعت اونورتره.۴ساااااعت بیرون منتظر موندم تا تموم شه
وقتی تومدم خونه حالم خبلی بد بود هم خیلی خسته هم کم حال..شوهرم وقتی اومد دید حالمو گفتم منو ببر بیرون گفتن باشه..کفت مهمون داره میاد بریم زودتر شام بخوریم پس
مهمون خانواده برادر مادرشوهرم بود..یه بیست دقیقه پیششون نشستیم پیام دادم ب شوهرم گفتم کی میربم گفت مهمون داربم وایسا..باز گفتم باشه عزیزم نیم ساعت پیششون بشینیم بعد بریم..گفت نه نمیربم..صداش کردم اومد تو اتاق گفتم من حالم خیلب بده واقعا ب یه هواخوری احتیاج دارم.گفت مهمون نشسته درک نداره
خبلی حالم بد شد گفتم الان احتیاج دارم دبگه وقت دیگه چه ارزشی داره ..حال بد منو دید باز رفت اونور