من ترم یک پرستاریم یه هفتس که رفتم دانشگاه
الان تو دانشگاه میگن با رتبه های به شدت بهتر اینجا آوردن من خیلی عذاب وجدان دارم که چرا من که رتبم داغون تره دارم باهاشون درس میخونم
هی به خودم میگم شاید این محبت الهیه که بالاخره قبول شدم بعد میترسم میگم نکنه امتحانه الهیه
وه اعصابم خورده وحشتناک
از دوره کنکور و پشت کنکور بودنم بیشتر افسرده شدم تو این یه هفته حالم خیلی بده
دلم میخواد درس بخونم معدلم خوب شه به خودم ثابت کنم منم لیاقت داشتم که اینجام نه به کسی ها فقط به خود خود خودم
جدا از این تو دانشگاهمون یه دختری هست که دبیرستان همکلاسی بودیم زیاد رابطه خوبی با هم نداشتیم الان همین دختر که همه بچه های دانشگاه ترم پایین بالا این دانشکده اون دانشکده دوس داره باهاش ارتباط بگیره هم اتاقی خوابگاهم هست من به نشانه ادب باهاش میرفتم میومدم بعد ایشون یه اکیپی پیدا کردن که انگار من چسبیدم بهشون گروهشون زوجه دو به دو با هم راه میرن حرف میزنن منم انگار اضافیم بعد میام مثلا برم خودم ارتباطمو تو دانشگاه بسازم صدام میکنه یه چی میگه و دوباره انگار منو یادش نیست
خیلی حساس شدم میدونم شاید بچگونه باشه ولی نمیتونم رفتاراش رو تحمل کنم خیلی ناراحت بودم سر رفتاراش گفتم بزارم یکم تو خوابگاه ساکت باشم برای اینکه حرف را باز کنه چی میگه؟ اینقدر نوشابه آوردی نخور بیشتر از این چاق میشی ؟ اینقدر چایی نخور کم خونی میاری پوستت سیاه میشه؟
حتی به سرم میزنه برم انصراف بدم از دانشگاه خیلی حالم بده
هی میخوام خودمو با درس مشغول کنم یادم بره نمیتونم اصلا نمیدونم چجوری باید درس بخونم چجوری بخونم