دیشب حالم خوب نبود حالت تهوع بهم گفت بیا بریم دکتر گفتم به خاطر بچم نمیام خوابه گفت برو به زور کاری کن بالا بیاری وگرنه تا صبح درد میکشی گفتم نمیتونم بلد نیستم این کارو کنم بهم با لحن تند گفت پس درد بکش... من ناراحت شدم باهام بحث کرد گفتم ببین گفت. من دیگه نگاهتم نمیکنم ... زد تو سرش گفت من چه گیری کردم تو این زندگی😥 بخدا من کاریش ندارم دارم باهاش میسازم یهویی اینجوری شده احساس میکنم از من دیگه بدش میاد